هنوز گه‌گاهی صدایت را می‌شنوم؛ زمانی که برای صدا زدنم کلی واژه‌ها را به رقص در می‌آوردی و در آخر صدا می‌زدی و... میخندیدی!

لبخند با دندان‌های صدفی...

آن زمان قدر خنده‌هایت را نمی‌دانستم، قدر صدا زدن واژه‌های هم قافیه‌ی حانیه را نمیدانستم، قدر چای‌های صبحگاهیت، قدر خرماهایی که با صبوری هسته‌هایش را برایم جدا می‌کردی را نمیدانستم...

کاش بودی کاش واقعا بودی!

کاش!

کاش؛ واژه‌ای پر از خالی برای توست! که هم هستی و هم نیستی!

نمی‌دانم پرنده‌ی خیالت به کدام سو پرواز کرده که راه بازگشتش را از یاد برده است.

نمی‌دانم هفت و اندی سال است به چه می‌اندیشی که حاضر به رها کردن آن نیستی...

چه معلوم...! شاید هستی و تمام حرف‌هایمان را میشنوی! ولی دوری دلبندت تو را رنج می‌دهد!؟ و سعی به دیدارش داری!؟ و یا شاید نمی‌خواهی دیدگانت را در دنیایی که معشوقه‌ی روزهای جوانیت نیست باز کنی!؟

به راستی عشق را باید از شما یاد گرفت.

امیدوارم پرنده‌ی خیالت مسیر بازگشتش را یک بار هم که شده پیدا کند و به سرزمینش باز گردد تا حجم از دلتنگیمان ذره‌ای تسکین پیدا کند...